خواجه در غم من ار گفت که چون بی خردان
دین به دل کرده ای اندر ره دنیا لابد
دیو در گوش هوا و هوسش می گوید
از پی کبر و کنی چون متنبی سد جد
من چه دانستم کز تربیت روح القدس
در گذشته ست ز شادی و گذشته زا شد
کرده یک ذوق به راه احدی چون احمد
شکر چون کوه حرا صبری چو کوه احد
گر بدانستمی آن خوی سلیمانی او
پیش او سجده کنان آمدمی چون هدهد